هستیا

هستیا جان تا این لحظه 10 سال و 6 ماه و 27 روز سن دارد

مسافرت به مشهد مقدس و شمال

سلام

مامان و بابایی تصمیم گرفته بودن امسال لحظه تحویل سال رو مشهد مقدس درجوار حرم مطهر امام رضا(ع) باشیم واسه همین دو روز قبل عید حرکت کردیم . تو راه همه اش می گفتم منو ببرین شهر بازی

مشهد-حرم مطهر

 

رفتیم شهر بازی مشهد

چالوس

انزلی


تاریخ : 03 خرداد 1395 - 18:10 | توسط : هستیا | بازدید : 70207 | موضوع : وبلاگ | 13 نظر

عکس های آتلیه ای من


تاریخ : 03 خرداد 1395 - 17:55 | توسط : هستیا | بازدید : 1259 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

یه روز جمعه برفی

سلام

دیروز جمعه بود وقتی از خواب بیدار شدم بابایی منو بغل گرفت و از پنجره بیرون رو نگاه کردم وااااااااااااای همه جا سفید شده بود خیلی خوشگل شده بود از مامان و بابا خواستم بریم برف بازی . من که همیشه از شال و کلاه گذاشتن بدم میومد این سری اول مامانی ازم قول گرفت که حتما کلاه بزارم سرم و شالمو دور گردنم ببندم و دستکش هم دستم کنم تا بریم برف بازی منم به قولم عمل کردم و اول رفتیم کمی تو حیاط برف بازی کردم و بعدش بیرون و بعدترش هم رفتیم بیرون شهر. خیلی خیلی منظره قشنگی داشت

 

بعدشم رفتیم پارک جنگلی شهرمون اینم درختهای کاج هستن که برفها سفید پوششون کرده


تاریخ : 12 دی 1394 - 20:55 | توسط : هستیا | بازدید : 1718 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

بیست و هفت ماهگی من

بیست و هفت ماهه شدم

 

هر موقع میریم خونه مامان بزرگ من گوشی مامان بزرگ رو بر می دارم و آهنگ پیشی رو گوش میدم

 

مامانی داشت تمیزکاری کلی میکرد آشپزخونمون رو منم رفتم مینی موسمو برداشتم و گفتم مامانی بیا از من و مینی موس عکس بگیر

اینم مینی کیک خرمالوی مامانی البته یکی بزرگش رو هم درست کرده بود این کوچولو رو هم فقط واسه من درست کرد

 

موهای عروسکم رو با مینی سشوار خودم سشوار میکشم

 

تموم شد!

 

 

دارم با دخترخاله الین صحبت می کنم

 

تبریز - لاله پارک

 

هستیا جان تا این لحظه 2 سال و 3 ماه سن دارد


تاریخ : 09 دی 1394 - 19:25 | توسط : هستیا | بازدید : 1482 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

26 ماهه شدم


تاریخ : 22 آذر 1394 - 21:50 | توسط : هستیا | بازدید : 1412 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

25 ماهه شدم

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام

من 25 ماهه شدم.شیطون بلا شدم حسابییییییییییییییییییییییییی! چشمکعاشق نقاشی کشیدنم دفتر نقاشی و مداد رنگی هامو همش باخودم اینور و اونور می برم .همش به مامانی میگم واسم نقاشی بکشه. یکریز در حال حرف زدنمابله خسته هم نمیشم همش در حال سوال پرسیدنم سوالاز همه چیز و همه کاری می خوام سر در بیارم. هر کاری مامانم انجام میده منم کنارش می خوام همون کارو کنم.هر لباسی مامانم می پوشه میگم منم از این می خوام.

این کیک ها رو مامانم درست کرده بود کیک فنجانی. خیلی خوشم اومده بود خوشمزه هم شده بودخوشمزه

 

این مدلی گریه می کنم لب پایینم در حال آویزون شدنه!

 

اسمارتیس( مروارید) خیلی دوست دارم همش به بابایی میگم بریم بریم مروارید بخریم


تاریخ : 27 آبان 1394 - 18:08 | توسط : هستیا | بازدید : 965 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

جشن تولد من

 

سلام

 

روز پنجشنبه 9 مهرماه تولدم بود 2 ساله شدم .

مامانم شب قبلش یه مهمونی خانوادگی ترتیب داده بود آخه روز تولدم عروسی یکی از فامیلها دعوت بودیم برای همین مامانی برای چهارشنبه شب برنامه ریزی کرد.

زیاد اونروز سر حال نبودم و همش نق می زدم و نمیذاشتم مامانم به کارهاش برسه برای همین مامانی منو فرستاد پیش مامان بزرگ (مامانی باباجون) اینم عکس هامه در حال رفتن به خونه مامان بزرگم

 

مامانی واسه مهمونا سالاد الویه - چیکن استراگانف و پیراشکی گوشت درست کرده بود سه تاشون هم خیلی خوشمزه شده بود همه رو مامانم خودش تنهایی درست کرده دقیقا همون روزی که می خواست واسم تولد بگیره. بابایی هم آش دوغ درست کرده بود آخه آش دوغ های بابایی خیلی خیلی خوشمزه میشه

 

 

اینم دسر خوشگل و خوشمزه پاناکوتای انار مامانم که خیلی خیلی شیک شده بود

 

و ژله رنگین کمون خوشگل که خیلی مامانی واسش وقت گذاشته بود

 

و میوه و شکلات

 

اینم کیک تولد من

 

 

می خوام شمع فوت کنم

 

و خودم هم دارم از کیک تولدم می خورم

 

بعد اینکه مهمونا رفتند مامانم متوجه شد که من تو خواب دارم می لرزمsmiley تب هم داشتم ساعت 3 نصف شب بود مامان و بابا آماده شدند و منو بردن بیمارستان من هنوز تو خواب بودم وقتی چشممو باز کردم فهمیدم بیمارستانم گفتم "دکتر آمپول نزنه" ولی خب دکتر دو تا آمپول و کلی شربت داد تا من خوب بشم.


تاریخ : 11 مهر 1394 - 19:43 | توسط : هستیا | بازدید : 1393 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

23 ماهه شدم

23 ماهه شدم


تاریخ : 09 شهریور 1394 - 16:19 | توسط : هستیا | بازدید : 1091 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

مسافرت به شمال

پنجشنبه هفته پیش یعنی آخرین روز ماه بیست و یکمم مامانی و بابایی تصمیم گرفتن بریم شمال. از من می پرسیدن بریم شمال؟ منم که نمی دونستم شمال چیه و کجاست می گفتم شمال نه بریم الین. بالاخره قرار بر این شد که اولین روز رو بریم خونه خاله و یه شب اونجا باشیم و فرداش به سمت شمال حرکت کنیم خلاصه کلی بهم خوش گذشت موقع حرکت هم همش می گفتم شمال نریم الین الین

جاده آستارا هستیم و بابایی رفته واسم تمشک بخره

 

دارم تمشک می خورم دستم تمشکی شده و دارم به مامانی نشون میدم تا دستمو بشوره

 

بعد اینکه تمشک ها رو خوردم و حرکت کردیم من توراه حالم خیلی خیلی بد شد و بالا آوردم و همه لباسامو کثیف کردم بابایی ماشین و نگه داشت و مامانی بیرون لباسامو عوض کرد بعدش رو پای مامانی خوابیدم

 

آستارا-سالن غذا خوری - همه وسایلای روی میز غذاخوری رو بهم ریختمخنثی

 

دریای زیبای خزر-ساحل آستارا- از دریا خوشم اومده بود ولی پاهام که شنی شده بود بدم اومد و کلی نق زدم تا مامانی تمیز کرد

 

رشت-شهر بازی- وقتی این ماشینه تکون می خورد اولش خیلی ترسیدم ولی بعدش خوشم اومدقلب

با این نی نی کوچولو هم دوست شده بودم همش می گفتم نی نی بیا . وقتی هم داشت با مامان و باباش می رفت کلی ناراحت شدمناراحت

رشت --مرکز خرید

 

ماسوله


تاریخ : 17 مرداد 1394 - 20:21 | توسط : هستیا | بازدید : 1092 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید