هستیا

هستیا جان تا این لحظه 10 سال و 7 ماه و 3 روز سن دارد

نوروز سال 1394 و 18ماهگی من

                        

سال نومی شود.زمین نفسی دوباره می کشد.برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند
و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره...من...تو...ما...
کجا ایستاده اییم.سهم ما چیست؟..نقش ما چیست؟...پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟...
زمین سلامت می کنیم و ابرها درودتان باد و
چون همیشه امیدوار وسال نومبارک...

سلام.عیدتون مبارک. این پست اولین پستیه که مامانی در سال 1394 میخواد بزاره.

شب عید یعنی آخرین شب سال 1393 من خواب بودم نزدیک ساعت 8 شب بود مامانی منو بیدار کرد و لباس پوشیدم تا بریم خونه مامان بزرگ (مامانی مامان).مامانی با همون حالت خواب آلود ازم عکس انداخته


روز اول عید هم آماده شدم با مامانی و بابایی جونم رفتیم عید دیدنی خیلی خوشحال بودم که همش در حال دید و بازدید هستیممژه


وحالا دیگه 18 ماهه شدم بزرگ شدم و مامانی و بابایی همیشه میگن بیشتر از سنم می فهمم و درک می کنم و خدا رو از این بابت شکر می کنن.

بیشتر کلمات رو بلدم تلفظ کنم و اگه اولین بارم باشه که بشنوم چند بار تکرارش می کنم تا بتونم بگم.

 


تاریخ : 09 فروردین 1394 - 20:33 | توسط : هستیا | بازدید : 812 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید