هستیا

هستیا جان تا این لحظه 10 سال و 7 ماه و 3 روز سن دارد

مامانی منواز شیر گرفت

 

دیروز عصر آخرین روزی بود که من شیر مامانمو می خوردم . قلبعادت دارم قبل خوابم شیر شیر مامانمو بخورم شب قبل خواب خواستم شیر مامانمو بخورم مامانی چسب زده بود وقتی من چسب رو دیدم شوکه شدم تعجب هاج و واج مونده بودم آخه چرا؟!!!! چی شده بود؟!!! مامانی بهم گفت عزیزم اوففه منم خیلی ناراحت شدم و بوسش کردم و دیگه سراغی ازش نگرفتم تا خوب بشهچشمک

چند روزی هم بود مامانی هی می گفت عزیزم شیر مامانی بده خیخدیه اه اه ... ولی من قبول نمی کردمو همش می گفتم نه خوشجله خوشجله


تاریخ : 21 تیر 1394 - 18:27 | توسط : هستیا | بازدید : 1131 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

اولین جمله

دیروز اولین جمله دوکلمه ایم رو گفتم

با بابایی جونم بازی می کردم و اسباب بازیهامو قایم می کردم و به بابایی می گفتم : کو ؟ کو؟ بعدش خودم می گفتم میو ....میو ....(یعنی پیشی برده!) بعدش یهویی نشون بابایی دادم و به بابایی گفتم: میو آورد

مامانی هم کلی ذوق کرده بود . این بود اولین جمله دو کلمه ای من



روز شمار سن:هستیا جان تا این لحظه 1 سال و 9 ماه و 2 روز سن دارد


تاریخ : 11 تیر 1394 - 14:39 | توسط : هستیا | بازدید : 920 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

بیست و یک ماهه شدم

امروز سه شنبه 9 تیر ماه 1394 من شدم 21 ماهه

42.gif 43.gif

هرروز شیطون تر از روز قبل میشم خوب حرف میزنم ولی هنوز نمی تونم جمله بگم هرچی مامان و بابا میگن منم تکرارش می کنم شدم طوطی

بستنی خیلی دوست دارم هرچی می خورم میگم بازم بازم بابایی هم موقع بیرون رفتن وقتی ازم می پرسه دخترم چی می خوای واست بخرم منم زوددی می گم بستیی

تازگی ها دوست دارم خودم لباسامو انتخاب کنم برای پوشیدن . و نمی خوام مامانی برام بپوشونه می خوام خودم تنم کنم شلوار رو خوب بلدم پام کنم بعضی وقتها هم کج و کوله می پوشم تازه همش هم میگم خودت خودت (منظورم همون خودمه)وقتی هم می خوام بخوابم حتما باید لحاف خودم باشه همش هم به مامانی میگم: روت روت(یعنی لحاف روم بکش)


تاریخ : 09 تیر 1394 - 12:40 | توسط : هستیا | بازدید : 1922 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

خواب موقع تاب بازی

چند روز پیش که من دلم تاب بازی می خواست و سفید برفی هم بغل گرفته بودم و بابایی تابمون می داد من چشام خواب رفت و داخل تابم خوابم برد خواب

مامانی هم زوددی دوربینش رو آورده از این صحنه من عکس انداختهمژه هنوز دمپاییهام پامه تازه بابایی وقتی می خواست منو بزاره تو جام بخوابم خواست دمپایی هارو از پام درآره که من یهویی بیدار شدم و کلی جیغ و داد که چرا دمپاییها رو از پام درمیاریکلافه بابا جونم منصرف شد و منم همونجوری خوابیدم


تاریخ : 08 تیر 1394 - 12:07 | توسط : هستیا | بازدید : 1084 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید