پنجشنبه هفته پیش یعنی آخرین روز ماه بیست و یکمم مامانی و بابایی تصمیم گرفتن بریم شمال. از من می پرسیدن بریم شمال؟ منم که نمی دونستم شمال چیه و کجاست می گفتم شمال نه بریم الین. بالاخره قرار بر این شد که اولین روز رو بریم خونه خاله و یه شب اونجا باشیم و فرداش به سمت شمال حرکت کنیم خلاصه کلی بهم خوش گذشت موقع حرکت هم همش می گفتم شمال نریم الین الین
جاده آستارا هستیم و بابایی رفته واسم تمشک بخره
دارم تمشک می خورم دستم تمشکی شده و دارم به مامانی نشون میدم تا دستمو بشوره
بعد اینکه تمشک ها رو خوردم و حرکت کردیم من توراه حالم خیلی خیلی بد شد و بالا آوردم و همه لباسامو کثیف کردم بابایی ماشین و نگه داشت و مامانی بیرون لباسامو عوض کرد بعدش رو پای مامانی خوابیدم
آستارا-سالن غذا خوری - همه وسایلای روی میز غذاخوری رو بهم ریختم
دریای زیبای خزر-ساحل آستارا- از دریا خوشم اومده بود ولی پاهام که شنی شده بود بدم اومد و کلی نق زدم تا مامانی تمیز کرد
رشت-شهر بازی- وقتی این ماشینه تکون می خورد اولش خیلی ترسیدم ولی بعدش خوشم اومد
با این نی نی کوچولو هم دوست شده بودم همش می گفتم نی نی بیا . وقتی هم داشت با مامان و باباش می رفت کلی ناراحت شدم
رشت --مرکز خرید
ماسوله