هستیا

هستیا جان تا این لحظه 10 سال و 7 ماه و 3 روز سن دارد

روز های ماه بیستم

چند وقتیه که من سرما خوردم و آبریزش بینی دارم و همش سرفه می کنمشكلك خانومي دو بار هم مامان وبابا منو بردن دکتر ولی هنوز خوب نشدم مامانی هم مریض شده بود و سرما خورده بود دکتر به مامان آمپول داده بود حالا از وقتی دکتر رفتم هرچی که دستم بیاد و نوک تیز باشه میزنم رو پای مامانی و میگم دکتر بیززززززززززززززز( یعنی من دکترم و می خوام بهت آمپول بزنم)

یکی دیگه از سرگرمی های این روزهام شیشه قطره مولتی ویتامین و آهنه وقتی قطره هامو می خورم و شیشه هاخالی میشن مامانی بهم میده تا باهاشون بازی کنم البته من هرموقع دست مامانم ببینم ازش می خوام تا بهم بده ولی مامی جونم نمیده و میگه باید تموم بشه تا بهت بدم. وقتی هم خالی میشه از مامانی می خوام تا توش آب بریزه ادای مامانی رو درمیارم تو دهن مامانی با قطره چکانش قطره میریزم تو دهن خودم هم همینطور بعضی وقتها هم تو دهن نی نی هام قطره میریزم.

 

از این تاب کوچولوم که مال خرس کوچولومه خیلی خوشم میاد و همش باهاش بازی می کنم می خوام همه نی نی هامو توش جا بدم ولی نمیشه

 

حتی خودم هم می خوام توش بشینم !

نه دیدم نمیشه

 


تاریخ : 22 اردیبهشت 1394 - 18:00 | توسط : هستیا | بازدید : 987 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

من و گربه ملوسم

یه گربه ملوسی میادتو حیاط خونمون بابایی بس که بهش غذا داده عادت کرده ونمیره جای دیگه منم میشینم نگاش میکنم خیلی دوسش دارم خودم هم براش غذا میندازم همش میاد منو نگاه میکنه مخصوصا وقتی مامان و بابا از ترس اینکه چنگ بندازه رو صورتم اجازه ندن من برم بیرون و داخل ورودی وایسم این گربه پشمالوی ملوس میاد از پشت در ورودی آویزون میشه ومنو نگاه میکنه


تاریخ : 15 اردیبهشت 1394 - 18:30 | توسط : هستیا | بازدید : 1248 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

پدر عزیزم روزت مبارک

 

پدر جان ، با یک دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرمو پیشانی بر خاک می گذارم و خداوند را شکر می کنم که فرزند انسان بزرگ و وارسته ای چون شما هستم. پدر جان عاشقانه دوستت دارم و دستانت را میبوسم . . .

                                          

مهربان ترین بابای دنیا صدها شاخه گل مریم تقدیم شما باشد که برای من در جهان بهترین هستید

روز پدر مبارک

تاریخ : 12 اردیبهشت 1394 - 18:13 | توسط : هستیا | بازدید : 1545 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

نوزده ماهه شدم

220.gif212.gif

امروز 9 اردیبهشت ماه من 19 ماهه شدم. هورراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


تاریخ : 09 اردیبهشت 1394 - 15:51 | توسط : هستیا | بازدید : 1160 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

روزهای بهاری من

فصل بهار اومده و هوا خیلی خوب شده.بابایی جونم هر روز منو می بره پارک من سر سره بازی می کنم تازه همش میگم بریم پارک سرسره. انقدر مامانی از سرسره گفتنم خوشش میادکه هر وقت من این کلمه رو میگم منو میگیره بغلش ومحکم فشار میده و ماچم می کنه.ماچ

بعضی وقتها هم با مامان و بابا میریم بیرون شهر


تاریخ : 07 اردیبهشت 1394 - 23:35 | توسط : هستیا | بازدید : 800 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

من و عروسکام

من و عروسکام

عروسکامو خیلی دوست دارم همش میرم تو اتاقم و با عروسکام بازی می کنم همشونو کچل کردم! وقتی باهاشون بازی می کنم من میشم مامانشونو اونا هم نی نی های من.ادای مامانم رو براشون در میارم بهشون شیر میدم هرچی غذا هم بخورم دهن نی نی هام هم میزارم. پازل هامو هم دیگه خودم می تونم کامل بچینم . آجر چینی رو هم یاد گرفتم . حتی حلقه هوش رو هم بلدم از بزرگ به کوچک مرتب کنم رنگ هاشونو هم قرمز و زرد و سبز و صورتی رو یاد گرفتم.
تاریخ : 07 اردیبهشت 1394 - 17:07 | توسط : هستیا | بازدید : 1069 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

ماه نوزده

 

چند روز دیگه من 19 ماهه میشم دیگه می تونم حرف بزنم بیشتر کلمات روبلدم و اگه کلمه ای رو اولین بار باشه که بشنوم همش تکرار می کنم تا یاد بگیرم وقتی مامانی بهم چوب شور بده و بپرسه ازم که چند تا بدم زوددی انگشتم رو میارم بالا و میگم 2 تا!  اسممو هم یاد گرفتم بگم عکسمو  که نشون میده می پرسه این کیه منم فوری میگم هستا.


تاریخ : 06 اردیبهشت 1394 - 21:36 | توسط : هستیا | بازدید : 1559 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید