1سال و 4 ماه و 19 روز گذشت از روز نهم مهرماه 1392 روزی که من دنیا اومدم. این روزها روزهای کودکی منه با شیطنتهام دوست دارم هرکاری دلم بخواد انجام بدم گاهی وقتها داد مامانی رو در میارم بعضی وقتها هم بابایی رو عصبانی می کنم مخصوصا وقتی میرم پشت میز تلویزیون و سیم های تلویزیون رو می خوام از جاش بکنم اونوقته که مامانی و بابایی منو بزور از اونجا میکشن بیرون مامان و بابام سعی کردن با عقب بردن میز تلویزیون نزارن من برم اون پشت ولی من بهر طریقی خودمو اونجا جا میدم یا موقع ناهارو شامه که من بدو بدو خودمو به میز غذاخوری می رسونم و اول میرم روصندلی بعدش از اونجا میرم میشینم رو میز و هر چی رو میز باشه بهم میریزم تازه بخوام کمد لباسهامو هم بهم بریزم جاهایی هست که دستم نمیرسه مامانی رو مجبور میکنم صندلی بزاره زیر پام تا راحت بتونم همه رو بریزم بیرون یا بخوام از پنجره بیرون رو نگاه کنم میگم صندلی بیارن بزارن تا من بتونم بیرونو ببینم
آواز خوندن و دوست دارم به زبون خودم همش در حال آواز خوندن هستم انگاری مامان و بابام متوجه میشن من چی میگم تموم که میشه برام دست میزنن این روزها خودم با عروسکهام بازی می کنم و اجازه میدم مامایی جونم به کاراش برسه