هستیا

هستیا جان تا این لحظه 10 سال و 7 ماه و 3 روز سن دارد

پدر عزیزم روزت مبارک

 

پدر جان ، با یک دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرمو پیشانی بر خاک می گذارم و خداوند را شکر می کنم که فرزند انسان بزرگ و وارسته ای چون شما هستم. پدر جان عاشقانه دوستت دارم و دستانت را میبوسم . . .

                                          

مهربان ترین بابای دنیا صدها شاخه گل مریم تقدیم شما باشد که برای من در جهان بهترین هستید

روز پدر مبارک

تاریخ : 12 اردیبهشت 1394 - 18:13 | توسط : هستیا | بازدید : 1545 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

نوزده ماهه شدم

220.gif212.gif

امروز 9 اردیبهشت ماه من 19 ماهه شدم. هورراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


تاریخ : 09 اردیبهشت 1394 - 15:51 | توسط : هستیا | بازدید : 1160 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

روزهای بهاری من

فصل بهار اومده و هوا خیلی خوب شده.بابایی جونم هر روز منو می بره پارک من سر سره بازی می کنم تازه همش میگم بریم پارک سرسره. انقدر مامانی از سرسره گفتنم خوشش میادکه هر وقت من این کلمه رو میگم منو میگیره بغلش ومحکم فشار میده و ماچم می کنه.ماچ

بعضی وقتها هم با مامان و بابا میریم بیرون شهر


تاریخ : 07 اردیبهشت 1394 - 23:35 | توسط : هستیا | بازدید : 800 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

من و عروسکام

من و عروسکام

عروسکامو خیلی دوست دارم همش میرم تو اتاقم و با عروسکام بازی می کنم همشونو کچل کردم! وقتی باهاشون بازی می کنم من میشم مامانشونو اونا هم نی نی های من.ادای مامانم رو براشون در میارم بهشون شیر میدم هرچی غذا هم بخورم دهن نی نی هام هم میزارم. پازل هامو هم دیگه خودم می تونم کامل بچینم . آجر چینی رو هم یاد گرفتم . حتی حلقه هوش رو هم بلدم از بزرگ به کوچک مرتب کنم رنگ هاشونو هم قرمز و زرد و سبز و صورتی رو یاد گرفتم.
تاریخ : 07 اردیبهشت 1394 - 17:07 | توسط : هستیا | بازدید : 1069 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

ماه نوزده

 

چند روز دیگه من 19 ماهه میشم دیگه می تونم حرف بزنم بیشتر کلمات روبلدم و اگه کلمه ای رو اولین بار باشه که بشنوم همش تکرار می کنم تا یاد بگیرم وقتی مامانی بهم چوب شور بده و بپرسه ازم که چند تا بدم زوددی انگشتم رو میارم بالا و میگم 2 تا!  اسممو هم یاد گرفتم بگم عکسمو  که نشون میده می پرسه این کیه منم فوری میگم هستا.


تاریخ : 06 اردیبهشت 1394 - 21:36 | توسط : هستیا | بازدید : 1559 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

نوروز سال 1394 و 18ماهگی من

                        

سال نومی شود.زمین نفسی دوباره می کشد.برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند
و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره...من...تو...ما...
کجا ایستاده اییم.سهم ما چیست؟..نقش ما چیست؟...پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟...
زمین سلامت می کنیم و ابرها درودتان باد و
چون همیشه امیدوار وسال نومبارک...

سلام.عیدتون مبارک. این پست اولین پستیه که مامانی در سال 1394 میخواد بزاره.

شب عید یعنی آخرین شب سال 1393 من خواب بودم نزدیک ساعت 8 شب بود مامانی منو بیدار کرد و لباس پوشیدم تا بریم خونه مامان بزرگ (مامانی مامان).مامانی با همون حالت خواب آلود ازم عکس انداخته


روز اول عید هم آماده شدم با مامانی و بابایی جونم رفتیم عید دیدنی خیلی خوشحال بودم که همش در حال دید و بازدید هستیممژه


وحالا دیگه 18 ماهه شدم بزرگ شدم و مامانی و بابایی همیشه میگن بیشتر از سنم می فهمم و درک می کنم و خدا رو از این بابت شکر می کنن.

بیشتر کلمات رو بلدم تلفظ کنم و اگه اولین بارم باشه که بشنوم چند بار تکرارش می کنم تا بتونم بگم.

 


تاریخ : 09 فروردین 1394 - 20:33 | توسط : هستیا | بازدید : 811 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

هفده ماهه شدم


تاریخ : 09 اسفند 1393 - 18:43 | توسط : هستیا | بازدید : 1248 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

این روزهای من

1سال و 4 ماه و 19 روز گذشت از روز نهم مهرماه 1392 روزی که من دنیا اومدم. این روزها روزهای کودکی منهخواب با شیطنتهام گاوچراندوست دارم هرکاری دلم بخواد انجام بدم گاهی وقتها داد مامانی رو در میارم کلافهبعضی وقتها هم بابایی رو عصبانی می کنم متفکرمخصوصا وقتی میرم پشت میز تلویزیون و سیم های تلویزیون رو می خوام از جاش بکنم اونوقته که مامانی و بابایی منو بزور از اونجا میکشن بیرون مامان و بابام سعی کردن با عقب بردن میز تلویزیون نزارن من برم اون پشت ولی من بهر طریقی خودمو اونجا جا میدمنیشخند یا موقع ناهارو شامه که من بدو بدو خودمو به میز غذاخوری می رسونم و اول میرم روصندلی بعدش از اونجا میرم میشینم رو میز و هر چی رو میز باشه بهم میریزمنیشخند تازه بخوام کمد لباسهامو هم بهم بریزم جاهایی هست که دستم نمیرسه مامانی رو مجبور میکنم صندلی بزاره زیر پام تا راحت بتونم همه رو بریزم بیروندلقک یا بخوام از پنجره بیرون رو نگاه کنم میگم صندلی بیارن بزارن تا من بتونم بیرونو ببینم خیال باطل

آواز خوندن و دوست دارم به زبون خودم همش در حال آواز خوندن هستم انگاری مامان و بابام متوجه میشن من چی میگم تموم که میشه برام دست میزننتشویق این روزها خودم با عروسکهام بازی می کنم و اجازه میدم مامایی جونم به کاراش برسه


تاریخ : 28 بهمن 1393 - 19:52 | توسط : هستیا | بازدید : 1739 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

عکس ماه هفدهم

عکس ماه هفدهم


تاریخ : 27 بهمن 1393 - 20:03 | توسط : هستیا | بازدید : 1633 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید