هستیا

هستیا جان تا این لحظه 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن دارد

این روزهای من

1سال و 4 ماه و 19 روز گذشت از روز نهم مهرماه 1392 روزی که من دنیا اومدم. این روزها روزهای کودکی منهخواب با شیطنتهام گاوچراندوست دارم هرکاری دلم بخواد انجام بدم گاهی وقتها داد مامانی رو در میارم کلافهبعضی وقتها هم بابایی رو عصبانی می کنم متفکرمخصوصا وقتی میرم پشت میز تلویزیون و سیم های تلویزیون رو می خوام از جاش بکنم اونوقته که مامانی و بابایی منو بزور از اونجا میکشن بیرون مامان و بابام سعی کردن با عقب بردن میز تلویزیون نزارن من برم اون پشت ولی من بهر طریقی خودمو اونجا جا میدمنیشخند یا موقع ناهارو شامه که من بدو بدو خودمو به میز غذاخوری می رسونم و اول میرم روصندلی بعدش از اونجا میرم میشینم رو میز و هر چی رو میز باشه بهم میریزمنیشخند تازه بخوام کمد لباسهامو هم بهم بریزم جاهایی هست که دستم نمیرسه مامانی رو مجبور میکنم صندلی بزاره زیر پام تا راحت بتونم همه رو بریزم بیروندلقک یا بخوام از پنجره بیرون رو نگاه کنم میگم صندلی بیارن بزارن تا من بتونم بیرونو ببینم خیال باطل

آواز خوندن و دوست دارم به زبون خودم همش در حال آواز خوندن هستم انگاری مامان و بابام متوجه میشن من چی میگم تموم که میشه برام دست میزننتشویق این روزها خودم با عروسکهام بازی می کنم و اجازه میدم مامایی جونم به کاراش برسه


تاریخ : 28 بهمن 1393 - 19:52 | توسط : هستیا | بازدید : 1745 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید



هیچ نظری ثبت نشده است

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام